مطالب خبری جدید  و  آموزنده
مطالب خبری جدید  و  آموزنده

مطالب خبری جدید و آموزنده

سه مرحله احمقانه در زندگی

سه مرحله احمقانه در زندگی

 
وقت داری! انرژی داری! اما پول نداری!!!!
پول داری!! انرژی داری!! اما  وقت نداری!!!!
پول داری!!! وقت داری!!! اما انرژی نداری!!!

مراحل تست در ایران خودرو

 مراحل تست در ایران خودرو


 
 
 

خاطرات طنز از رزمندگان (بخوانید و بخندید)


1. اول که رفته بودیم گفتند کسی حق ورزش کردن نداره یه روز یکی از بچه ها رفت ورزش کرد مامور عراقی تا دید اومد در حالی که خودکار و کاغذ دستش بود برای نوشتن اسم دوستمون جلو آمد و گفت : مااسمک؟ اسمت چیه؟
 رفیقمون هم که شوخ بود برگشت گفت : گچ پژ . باور نمی کنید تا چند دقیقه اون مامور عراقی هر کاری کرد این اسم رو تلفظ کنه نتونست ول کرد گذاشت و رفت و ما همینطور می خندیدیم. ;D ;D ;D
2.خوب در دوران اسارت تقریبا همه سعی می کردند نامه ای بنویسند و برای خانواده شان بفرستند. بین بچه های اسیر هم عده ای کم سواد و بی سواد بودند که می گفتند نامه شان را یکی دیگه بنویسه. اون روز ها هم برای ما چند تا کتاب آورده بودند در زندان از جمله نهج البلاغه.
 یه روز دیدیم یکی از بچه های کم سواد اومد گفت من یک نامه از نامه های حضرت علی رو از نهج البلاغه که خیلی هم بلند نبود نوشتم رو این کاغذ برای بابام. ببینید خوبه. گرفتیم دیدیم نامه ی امیر المومنین به معاویه است که این رفیقمون برداشته برای پدرش نوشته کلی خندیدیم.
 ;D ;D ;D ;D ;D ;D ;D
3.
 
ایرانی  مزدور
 [/font][/size]
اوایل جنگ بود. و ما با  چنگ و دندان وبا دستخالى، با دشمن تا بن دندان مسلح مى  جنگیدیم .
 بین ما ، یکى بود که انگار دو دقیقه  است  از انبارذغال بیرون  آ مده بود: اسمش عزیز بود. شب هامى شد مرد نامرئى! چون همرنگ شب مى  شد.
 و فقط دندان سفیدش پیدا مى شد. زد و  عزیزترکش به پایش خورد و  مجروح شد وفرستادنشبه عقب.
 
 وقتى خرمشهر سقوط کرد، چقدر  گریهکردیم و افسوس خوردیم .  اما بعد هم قسم شدیمتا دوباره  خرمشهر را به ایران باز گردانیم .
 

 
 یکهو یاد عزیز افتادیم . قصد کردیم به  عیادتش برویم .با هزار  مصیبت آدرسش را در بیمارستانى پیداکردیم و چند کمپوت گرفتیم و رفتیم  به سراغش .پرستار گفت  که در ا تاق 110است . اما در اتاق 110سه مجروح بسترى بودند. دوتایشان  غریبه بودندو سومى سر  تا پایش پانسمان شده بود و فقطچشمانش پیدا بود. دوستم گفت :  "اینجا که نیست برویم شاید اتاق بغلى باشد!" یک هو مجروحباند پیچى شده شروح کرد به ول ول  خوردن وسر وصدا کردن  .
 
 گفتم :" بچه ها این چرا این  طورىمى کنه ؟ نکنه موجیه ؟ "  یکى از بچه ها با دلسوزىگفت :" بنده ى خدا حتما زیر تانک  مانده که اینقدر درب و  داغون شده !" پرستار از راه رسید وگفت :" عزیزرا دیدید؟" همگى گفتیم  :" نه کجاست ؟"پرستار به مجروح باند پیچی شده اشاره کرد  وگفت :" مگر دنبال ایشان  نمى کردید؟" همگى باهم گفتیم :  "چى؟این عزیزه !؟ " رفتیم سر تخت .
 
 عزیز بدبخت به یک پایش وزنه آ ویزان  بود و دودست و سر و کله و بدنش  زیر تنزیب هاى سفیدگم شده  بود.با صداى گرفته وغصه دارگفت :" خاکتو سرتان .حالا دیگه منو نمى  شناسید؟" یه هو همه زدیمزیر خنده . گفتم :" تو چرا اینطور  شدى؟ یک ترکشبه پا  خوردن که اینقدر دستک دنبک نمى خواهد "
 
 عزیز سر تکان داد و گفت :"  ترکش خوردن پیشکش .بعدش چنان بلایى سرم آمد که  ترکش خوردنپیش آن  نازکشیدن است !" بچه ها خندیدند. آنقدربه عزیز اصرارکردیم تا ماجراى بعد  ازمجروحیتشرا تعریف  کند. وقتى ترکش به پام خورد مرا بردنعقب و تو یک سنگر کمى پانسمانم  کردند و رفتند بیرون آ مبولانس خبر کنند. تو همین گیر و دار یه سرباز موجى راآ وردند انداختن تو سنگر.   
 
 سرباز چند دقیقه اى با چشمان خون  گرفته ، بر و بر، مرا نگاه کرد. راستش من هم  حسابى ترسیده بودم و ماست هایم را کیسه کرده بودم  . سرباز یه هو بلند  شد و نعره اى زد:" عراقى پست مى کشمت !"
 

 
 چشمتان روز بد نبینه ، حمله کرد بهم  و تا جان داشتم کتکم زد.  به خدا جورى کتکم زد که تا عمر دارم فراموش نمى کنم .  حالا من هر چه نعره مى زدم و کمک مى خواستم کسى  نمى آ مد . سربازه آ نقدر زد تا خودش خسته شد  وافتاد گوشه اى واز حال رفت . من فقط گریه مى کردم و از خدا مى خواستم که به من رحم کند و او را  هرچه زودتر شفا دهد.
 

 
 بس که خندیده بودیم داشتیم از حال  می رفتیم دو مجروح دیگر  هم روی تخت هایشان دستبس که  خندیده بودیم داشتیم از حال مىوپا مى زدندو کرکر می  کردند.عزیزناله کنان گفت :"کوفت و زهرمار هرهرکنان خنده داره  تازه بعدشرا بگویم .
 

 
 یه ساعت بعد به جاى آمبولانس یه  وانتآوردند ومن وسرباز موجى  را انداختند عقبش و تارسیدن به  اهواز یه گله گوسفند نذرکردم دوبارهقاطى نکند. تا رسیدیم به بیمارستان  اهواز دوبارهحال سرباز  خراب شد. مردم گوش تا گوش بیمارستان ایستاده بودندوشعار مى  دادند و صلواتمى  فرستادند. سربازموجى نعره زد و گفت : " مردماین یک مزدور عراقى است . دوستان  مرا کشته ! وباز افتاده  به جانم" .
 

 این دفعه چند تا قل  چماق دیگرهم آمدند  کمکش و دیگر جای سالم در بدنم نبودیه لحظه گریه کنان فریاد زدم : "  بابا من ایرانیم ، رحمکنید". یه  پیر مرد با لهجه عربى گفت :" آى بى پدر،ایرانى ام بلدى؟ جوانها این منافق  را بیشتر بزنید!"
 دیگر لشم را نجات دادند و اینجا  آوردند. حالا همکه حال و  روز من را مى یینید. "
 
 پرستار آمد تو و بااخم و تخم  گفت : " چه خبره ؟ آمده اید عیادت یاهرهرکردن . ملاقات تمامه . برید  بیرون! " خواستیم با عزیز  خداحافظى کنیم که ناگهان یه نفر با لباس بیمارستان پرید تو و نعره زد:"  عراقى مزدور مىکشمت !  عزیزضجه زد:" یاامام حسین .بچه هاخودشه .جان مادرتان مرا از اینجا نجات  دهید!"


نظر یادتون نره